کارشان که تمام شد دختر بلند شد و از اتاق زد بیرون. رفت توی آن یکی اتاق خواب و روی شکم خوابید و از پنجرۀ بزرگ اتاق خیره شد به خیابان خیس و پرطاقت آن گوشۀ شهر که پناهگاهشان شده بود. پسر که انگار تمام تنهایی های روی زمین خرش را گرفته بودند از جایش بلند شد و بوی عطر تن دختر را دنبال کرد و رسید همانجا. نشست روی میز عسلی کنار تخت و زل زد به دختر. پسر، چشم از دختر بر نمی داشت و دختر، چشم از خیابان خیس و باران خورده، جوری که انگار آنجا نبود یا حضور پسر را احساس نمی کرد. پسر منتظر یک چرخش سر و یک نگاه دختر بود که تا ابد هرگز نصیبش نشد. گریست اما دختر چشم از خیابان برنمی داشت.

«وقتی اندوه بی صدا سر می رسد» یا «حسرت ابدی یک نگاه که نصیبش نشد» یا «وقتی خیابان همه چیز می شود»

دختر ,خیابان ,چشم ,یک ,روی ,اتاق ,چشم از ,خیابان خیس ,خیس و ,از خیابان ,شد و
مشخصات
آخرین جستجو ها